روژيناي ماروژيناي ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات طلایی خوشمزه ترین نی نی دنیا

اولين تست غذا و تولد بابا مهران جون

سلام روژينا خانوووم سلام بهترين بهونه زندگي  دختر پنج ماه و نيمه من كه همش مشغول شيطنته ماشااله به اين انرژي شما و اين همه كنجكاوي جديدا  علاقه مند شدي و تا هر چيزي ميبيني ببري سمت دهنت   اين عكساي زيبا توي پارك كوروشه كه روز مادر رفته بوديم و انداختيم واقعا صحنه هاي قشنگي بودند گلهاي زيبا و رنگارنگ بيست نه فروردين تولد بابامهرانه و امسال شما براي اولين بار تو جشن تولد باباجونت حضور داشتي و تقريبا تو همه عكسا هم بودي همسر عزيزم تولدت مبارك        اينم روژي كوچولوي ما در حال تست كيك تولد و تلاش براي دست زدن به ژله   فداي ت...
30 فروردين 1394

گل هميشه بهارم بهارت مبارك

بهار امسال براي ما يه بهار خيلي شيرينه بخاطر وجود نازنين تو خانوووم اين اولين باري هست كه داري فصل بهار رو تجربه ميكني   اولين خونه تكوني       اولين  شام شب عيد     اولين دعاي سال تحويل     اولين سفره هفت سين     اولين عيدديدني     اولين سفر با ماشين   اولين تولدي كه رفتي   اولين سيزده به در     و كيك پنج ماهگي     و خيلي اولين هاي ديگه.... اينجام بابايي نبي برات خروس كشتن   ...
15 فروردين 1394

چهار ماهگی روژینا جون مامان

يه سلام گرم توي اين روزاي اخر زمستون اول از همه ببخشيد كه اين همه تاخير داشتيم آخه نزديكه عيده هم كاراي خونه تكوني داريم و واقعا با وروجكي مثل شما فرصت كمه و هم اينكه يك هفته اي لب تابم پيشم نبود و با موبايل هم خيلي راخت نيستم كه پست بزارم ولي الان اومدم نمیدونم از چهار ماهگی شیرینت بگم یا از دردی که واسه واکسن زدن داشتی بعله عزیزم این دفعه واکسن کمی دردش بیشتر بود البته تو گل دختر من مثل همیشه مقاوم و صبور تحمل کردی ولی پنجشنبه صبح که رفتیم با مامانی کلینیک برای واکسن. با کالسکه رفتیم هوا هم خوب بود و شما نازنین دختر هم طبق معمول خواب وقتی از خانم دکتر در خصوص شروع غذای کمکی سوال کردم گفتند نه نیازی نیست و دختر شما طبق نمو...
21 اسفند 1393

اولين گردش زمستوني

بعله اولين گردش زمستوني با كالسكه جون رو روز دوشنبه 26 بهمن با ماماني انجام داديم و رفتيم تا پارك كوروش و كمي قدم زديم هوا هم كمي سرد بود ولي شما حسابي جات گرم و نرم بود بعدش هم رفتيم فروشگاه KOTON شريعتي كه حراج زمستوني گذاشته بود و يه سارافون خوشگلم براي شما خانوم خانوما خريديم وقتي سوار كالسكه شدي چنان با تعجب بهم نگاه ميكردي و يه لبخند ريزي روي لبت بود كه انگار داري ميگي مامان حال ميكني با من ها !!!! دقيقا همينطوره مامي جونم تمام مدتي هم كه كالسكه سواري كرديم شما خواب بودي و فقط وقتي توي پستي بلندي مي افتاديم چشماتو  باز ميكردي و يه نيم نگاهي و دوباره لا لا.... خيلي دوست داشتم با چشم باز عكس بندازي كه نشد ايشالا بها...
28 بهمن 1393

اولين مراسم عروسي

سلام عروسك من خانوم خوش اخلاق من آخ كه چقدر خوبه داشتن تو اينقدر نگاه كردنت برام جذابه كه به قول ماماني اعظم مثل دريايي ، آدم از ديدنت سير نميشه حتي اگر ساعتها بي حركت و بي هيچ صحبتي بشينه و نگاهت كنه وقتي هم كه خودت با خودت بازي ميكني و تمام مدت دست تو دهن و با خودت نجوا ميكني تقريبا مدتي هست كه وقتي ميذارمت تو تشك بازيت سعي ميكني عروسك ها و جغجغه ها رو بگيري ولي الهي قربون اون دست كوچولوهات برم كه تا ده روز  پيش يعني سه ماهگيت هنوز نميتونستي تمركز كني و كامل عروسكا رو بگيري تو دستت اما الان ديگه يهو ميگيري دست و براي چند ثانيه نگه ميداري !!!! واسه خودت اينقدر دست و پا ميزني و صداي اون قسمت دست و پا رو ، تو تشك د...
25 بهمن 1393

تولد سه ماهگي

بازم سلام بازم سلام هزار تا سلام به يكي يكدونه خودم به عزيز دردونه خودم به گل گلدونم روژينا جونم امروز چهارشنبه 15 بهمن هست و سه ماه و يك روز از عمرت قشنگت سپري شده  ديروز صبح يعني سه شنبه رفته بوديم خونه ماماني اعظم كه باهم بريم دكتر كه قد و وزن شما رو چك كنند ولي وقتي رفتيم فهميديم قراره براي نهار عموي مامي بيان اونجا ، واسه همين با خان دايي رفتيم  خداروشكر قد و وزنت خوب بود همه چيز داره خوب پش ميره عصر هم با كمك ماماني برات كيك سه ماهگي پختيم و تولد سه ماهگيت رو در كنار صبا خانوم و آقا احسان (دختر و پسر عموي من )جشن گرفتيم       ديروز چون يه ني ني تقريبا هم دوره خودت ديده ب...
15 بهمن 1393

اولين كارهاي شيرين دخترنازم

امروز دو ماه و 15 روزه تو شدي تمام زندگيمون ثانيه ثانيه عمرم رو دارم با نفس هاي تو ميگذورنم ...اگر ميدونستي چقدر عاشقت شدم خودت به خودت حسوديت ميشد....ايشا اله خودت كه مامان شدي ميفهمي داشتن يه ني ني بخصوص از نوع دخترش چقدر شيرينه و جذابه.... اين روزا بزرگ شدنت برام كاملا محسوسه  از حموم كردنت ، از شستنت توي دستشويي ، از لباسات ، از جوراباي كوچولوت ، از اينكه ديگه تو پتو هاي نوزاديت جا نميشي !! از اينكه وقتي ميذارمت توي قنداق فرنگي پاتو يكمي خم ميكنم الهي قربونت برم الانم روي پام خوابيدي ؛ قبلا كه ميخواستم با لب تاب كار كنم و شما رو روي پا ميذاشتم راحت با لب تاب روي پام جا مي شديد...اما حالا اينقدر بلا شدي كه نميذاري لب تاب روي پا...
29 دی 1393