روژيناي ماروژيناي ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

خاطرات طلایی خوشمزه ترین نی نی دنیا

10 ماهگي دختر جوني

سلام دختر جوني من ببخشيد با يه عالمه تاخير دارم پست ميزارم مامان جوني از زماني كه دوباره برگشتم  سركار واقعا فرصتم كم شده و ضمن اينكه گل دخترم اصلا اجازه نميده سي ثانيه پاي لبتاپ بشينم الانم كه بعد اين همه مدت دارم برات عكس ميزارم و مطلب مي نويسم تو اتاقت كنارم نشستي و كل كشو هاي لباست رو ريختي بيرون و من براي اينكه سرگرم باشي و سراغ لبتاب نياي بهت اجازه دادم تا دلت ميخاد شلوغي كني عزيز دلم الهي قربونت برم كه هر چي از دوست داشتنت بگم كم گفتم....     اين عكس مال ده ماهگي جون جوني مامانه توراه فتن به خوانسار و گلپايگان          اينم يكي ديگه     اينجا ...
8 مهر 1394

هلو انجيري نه ماهه مامي آرزو

خوردني ترين ميوه ي دنياي من سلام شيرين ترين هم شيريني سلام هم نفس زندگي مامان و بابا سلام و سلام امروز كه دارم برات مطلب مينويسم نه ماه وسيزده روزه شدي و كلي شيطون و بلا اول از همه تا يادم نرفته روز دختر رو بهت تبريك ميگم يكي يك دونه دختر نكنه نداري باور دل من ميزنه پر پر واسه بوسيدن دختر گل دخترم تاج سرم هم نفسم روزت مبارك اينم از كيك نه ماهگي و البته روز دختر اينم از تصوير ناز دونه مامي وقتي داره دست ميزنه و خوشحالي ميكنه ماشاالله هزار ماشاالله به اين همه شيطنت مامان جونم اين كيك اينطوري بود و اينطوريش كردي اينو بگم كه خيلي عاشق بابايي نبي هستي...
28 مرداد 1394

هشت ماهگي ماه من

اينم از كيك هشت ماهگي و شيطنت دختر گلي كه دست زد به كيك و يه تيكه اش رو كرد تو دهنش       اينم نذر امسال مون همراه آش و شله زرد ماماني توي پارك انديشه يك شب هم كه با ماماني اينا رفتيم افطار سفره خونه صوفي ، يه شب به ياد موندني   اينجام كه داري سعي ميكني از تخت بياي پايين ، ظاهرا دوست داري بازم يه بلايي سرت بياد دخترم... آره؟؟؟؟       اينم از آب تني تابستوني توي حياط خونه اراك ؛‌خيلي حال داد قربونت برم كه تو هم مثل مامان عاشق عروسي هستي و تا صداي  آهنگ زياد مي شنوي شروع ميكني به جيغ زدن و دس دسي بعله عزيزم دست سي هم ياد گرفتي ...
10 مرداد 1394

هفت ماهگي به ياد ماندني و پر ماجرا

هفت ماهگي شما تو روزايي بود كه مامان بخاطر مريضي چند روزي بيمارستان بودم و نتونستم برات كيك بپزم . تو اين سه هفته اي كه پيش ماماني اعظم بودي كلي چيزا ياد گرفتي و خداروشكر باهاشون راحت بودي و غريبي نكردي فقط بخاطر دوري از مامان شير خشك خور شدي خانومي و البته چون شش ماهت تموم شده بود كم و بيش غذا هم ميخوردي ، اونم با اشتهاي فراوون (نوش جونت عزيزم ) اين روزا يعني توي هفت ماهگي هم چنان سينه خيز ميري ولي به صورت چرخشي و گاهي دنده عقب ،ولي نميدونم چرا هر چي كمكت ميكنيم به جلو حركت نمي كني كلا عقب عقب كار ميكني توي روروئك هم دنده عقب ميري و گاهي هم به پهلو وقتي روي سنگ ها ميرسي كه سرعتت بيشتر ميشه وقتي هم مامان از...
31 تير 1394

شش ماهگي پراز درد

سلام نيم ساله ي مامان روز و شبت بخير گل نازم همين طوري كه از موضوع مطلب مشخصه شش ماهگي پر از درد بود براي تو دختر مظلوم من اون از اولش كه با درد واكسن شروع شد و خب اين بار واسنت نسبت به چهار ماهگي و دو ماهگي ظاهرا هم دردش بيشتر بود و هم اينكه شما يكمي بيشتر بي حال بودي هفته دوم شش ماهگي ات يه روز كه با بابا مهران رفته بوديم مركز خريد بوستان يه چرخي بزنيم ، يه دختر كوچولوي هفت هشت ماهه رو ديديم بغل باباش كه گوشش سوراخ بود و يه جفت گوشواره ريزه ميزه تو گوشش بود ازشون سوال كرديم چند وقته بود كه گوشش رو سوراخ كردند گفت دو ماهه و ادرس جايي كه سوراخ كرده بود رو داد و گفت همين الان بريد اصلا درد نداره خيلي راحت و سريع سوراخ ميكنه براتون...
30 ارديبهشت 1394

شش ماهگي توت فرنگي من

سلام دردونه خانوم سلام يكي يه دونه توت فرنگي سرخ من شش ماهه شد .... بعله شش ماه گذشت و تو نفس من نيم ساله شدي     اين جمله خيلي قشنگه «هيچ‌چيز به قدر ديدن يک مادر با بچه‌اش روح‌پرور نيست و هيچ‌چيز حس حرمت و تقديس ما را هنگام تماشاي مادري‌ که بچه‌هايش وي را احاطه کرده‌اند، بيدار نمي‌کند» يوهان ولفگانگ گوته   دو سه روز بعد از اومدن از سفر شمال رفتيم و اكسن شش ماهگي زديم بازم من و ماماني و شما با كالسكه رفتيم تا هم قدمي زده باشيم و هم اينكه هوا خوب بود                 &nb...
20 ارديبهشت 1394

اولين سفر شمال

سلام دوستاي خوبم سلام روژيناي قشنگم امروز ميخام عكساي اولين سفر به شمال كشور دخترمو بزارم ده ارديبهشت امسال دختر نازي من براي اولين بار به همراه ماماني و بابايي نبي به مسافرت رفت و شهر رامسر و درياي زيباي خزر رو ديد قرار بود ماماني مليح و بابايي هم با ما بيان ولي چون تعطيلات بود و ترافيك زياد، بخاطر كمردرد ماماني نتونستند بيان ولي جاشون خيلي خالي بود اتفاقا خيلي هم تو ترافيك بوديم تقريبا هر بار حدود 8-9 ساعت اينم چند تا عكس از ناز نازي مامي آرزو    توي ماشين در حال مطالعه بودي خيلي شيك و بلند بلند مطالعه ميكني و مدام ميگي ماماماممم ما ما   اولين بستني رو افتتاح كردي توي جاده چالوس   ...
17 ارديبهشت 1394