هفت ماهگي به ياد ماندني و پر ماجرا
هفت ماهگي شما تو روزايي بود كه مامان بخاطر مريضي چند روزي بيمارستان بودم و نتونستم برات كيك بپزم . تو اين سه هفته اي كه پيش ماماني اعظم بودي كلي چيزا ياد گرفتي و خداروشكر باهاشون راحت بودي و غريبي نكردي
فقط بخاطر دوري از مامان شير خشك خور شدي خانومي
و البته چون شش ماهت تموم شده بود كم و بيش غذا هم ميخوردي ، اونم با اشتهاي فراوون (نوش جونت عزيزم )
اين روزا يعني توي هفت ماهگي هم چنان سينه خيز ميري ولي به صورت چرخشي و گاهي دنده عقب ،ولي نميدونم چرا هر چي كمكت ميكنيم به جلو حركت نمي كني
كلا عقب عقب كار ميكني توي روروئك هم دنده عقب ميري و گاهي هم به پهلو وقتي روي سنگ ها ميرسي كه سرعتت بيشتر ميشه
وقتي هم مامان از غافل بشه سريع پرده راهرو رو ميكشي و با خودت ميخاي ببري و من به همين خاطر پرده رو جمع كردم تا شما دستت نرسه ولي بازم وقتي بغل بابا مهران هستي و از راهرو رد ميشي سريع و در يك اقدام يهويي پرده تو دست شماست
اون مدت كه خونه ماماني بودي نشستن هم ياد گرفتي و الان به خوبي ميشيني و فكر ميكنم چون به موقع نشستن رو شروع كردي خيلي از پشت سر نيافتادي شايد يك يا دو بار كلا
اينجا مامان بستري بود و شما اومده بود ملاقتم و در حال خوردن بيسكويت مادر بودي
قربون نشستنت برم كه وقتي ميشيني و با اسباب بازي هات بازي ميكني فقط قند تو دلم آب ميكني جيگر مامان