روژيناي ماروژيناي ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات طلایی خوشمزه ترین نی نی دنیا

اولين كارهاي شيرين دخترنازم

امروز دو ماه و 15 روزه تو شدي تمام زندگيمون ثانيه ثانيه عمرم رو دارم با نفس هاي تو ميگذورنم ...اگر ميدونستي چقدر عاشقت شدم خودت به خودت حسوديت ميشد....ايشا اله خودت كه مامان شدي ميفهمي داشتن يه ني ني بخصوص از نوع دخترش چقدر شيرينه و جذابه.... اين روزا بزرگ شدنت برام كاملا محسوسه  از حموم كردنت ، از شستنت توي دستشويي ، از لباسات ، از جوراباي كوچولوت ، از اينكه ديگه تو پتو هاي نوزاديت جا نميشي !! از اينكه وقتي ميذارمت توي قنداق فرنگي پاتو يكمي خم ميكنم الهي قربونت برم الانم روي پام خوابيدي ؛ قبلا كه ميخواستم با لب تاب كار كنم و شما رو روي پا ميذاشتم راحت با لب تاب روي پام جا مي شديد...اما حالا اينقدر بلا شدي كه نميذاري لب تاب روي پا...
29 دی 1393

واكسن دو ماهگي

سلام عشق ماماني  سلام قند تو قندون سلام نمك نمكدون يكشنبه 14 دي دومين ماهگرد تولد شما عزيز دلم بود و صبح اون روز ساعت 7:30 با باباجون رفتيم كلينيك نزديك خونه ماماني اينا ، تا واكسن دوماهگي شما رو بزنيم و بعدش هم بريم خونه ماماني يكي دو شب شب اقامت كنيم تا اگر خدايي نكرده شما تب كردي از تجربيات مادرانه ماماني استفاده كنيم  و با بودن ماماني در كنارمون دلگرم باشيم وقتي رسيديم كلينيك تا باباجون جاي پارك پيدا كنه من و شما رفتيم داخل و منتظر شديم تا نوبت به  تزريق  واكسن شما  برسه... ماماني هم خودش صبح زود اومده بود تا تنها نباشيم قبلش كمي بهت شير دادم چون بعد واكسن تا يه ربع بعدش نميتونستي شي...
16 دی 1393

يك تا دوماهگي

جوجه كوچولو سلام عزيز دل مامي امروز فرصتم براي نوشتن مطلب خيلي كمه و فقط ميتونم برات عكس بزارم  الاناست كه بيدار بشي و براي همين ميخوام سريع كارمو تموم كنم و به شما گل دخترم برسم  اگر فرصت كردم توضيحاتشو بعدا اضافه ميكنم اين عكس اولين شب يلداي خانوم خانوماست كه خونه بابايي مظفر بوديم اين لباسم كادو گرفتي   اين لباسم خونه بابايي نبي كادو گرفتي     اينجام رفتي روي پاي پسر عمه جان آقا آرين لالا كردي ....خوش ميگذره  جوجه طلايي من؟؟؟   عكسش الان نيست ميام دوباره ميذارمش ولي اينم يه عكس ديگه كه آرين جون دست شما رو گرفته تا ببيني چقدر دستت كوچولو تر از ارين بوده (...
3 دی 1393

چهل روزگي روژينا جون

رز كوچولوي من سلام ، همين الان كه دارم اين مطلبو مينويسم شما روي پاي من خوابيدي البته از اين خواب كوچولو ها كه بسته بودن چشمات كلا پنج دقيقه بيشتر طول نميكشه و منم لب تاپ رو گذاشتم روي پام تا از اين فرصت كوتاه استفاده كنم و يكمي از جريانات اين سه هفته اخير بگم  مامان جون ميشه گفت از 17 18 روزگي به بعد شما مدلت يكمي عوض شد و شبا دير ميخوابيدي... و مثل بيشتر ني ني هاي هم سن خودت دل درد و نفخ داشتي البته نه خيلي ، ولي خب اينقدر بود كه شبا آروم نخوابي و به دنبال اين منم با شما بيدار بودم يا توي گهواره تكونت مي دادم يا روي پا ... در اين بين ماماني ها و بابا مهران و حتي بابايي نبي هم كمكم كردند و شما رو آخر شب يا صبح ...
29 آذر 1393

اين چند روز

سلام تربچه ي مامان خوبي عزيز دلم امروز 24 امين روزتولد شماست و من كلي به بودنت تو زندگيم عادت كردم و شدي همه زندگي من و بابا مهران يه چند روزي ميشه كه به وبلاگت سر نزدم و علتش اين بود كه خونه ماماني ملكه بوديم و فرصت و امكانش رو نداشتم ،اون چند روز ماماني و بابايي كلي با نوه اشون حال ميكردند و حسابي سرگرم بودن اينم چند كادوي ديگه كه مهموناي خوبمون براي شما آوردن مامان جونم با اينكه من لحظه لحظه باهات بودم و هستم ولي تغييرات كوچولويي كه داري ميكني برام خيلي خيلي جذابه  اينارو مينويسم كه وقتي بزرگ شدي خودتم بخوني و كلي كيف كني ! مثلا وقتي يك هفته ات بود عطسه هات شبيه فوت بود و من كلي حال ميكردم ان...
8 آذر 1393

10 روز اول تولد ني ني

سلام مامان جونم خوبي خانومم؟ قربونت برم كه هنوز چيزي نگذشته اينقدر ناز و كرشمه داري كه دل همه مونو بردي امروز يازده روزه كه شما زندگي مارو شاد تر كردي و من و بابا مهران از بودن شما خيلي خوشحاليم  بابا مهران روز ششم  رفت و شناسنامه شما رو گرفت و بعدشم با يه كيك خوشگل اومد خونه و چون خيلي دوست داشت دخترش بچه شمرون باشه ، محل صدور شناسنامه ات رو شميران زدند نفسم شش روزگي ات مبارك       روز دهم تولد شما هم كلي مهمون دعوت كرديم و جشن ده روزگي تولد شما رو گرفتيم  اينم گيفتاي  جشن روز دهم تولدت عزيزم     اينم كيكي كه عمه م‍ژگان براي شما گرفتند ...
24 آبان 1393

اولين عكساي دختر گلم

  عكساي خانوم خوشگل ما توي ده روز اول تولد اين اولين عكس زندگيته مامان جون - ساعتاي اول زندگيت - دقيق تر بگم در اين لحظه 2 ساعت و 30 دقيقه سن داشتي     اينم دومين عكست - قربون چشماي پف دار و لپ هاي تپلي ات  بره مامي اينجام يه تريپ شير خوردي و سرحال شدي و يواشكي چشماتو بازكردي ببيني دنيا چه خبره     و اينم روز دوم زندگي روژينا جونم   اينم رو‍ژينا در روز سوم   و اما روژزينا در روز چهارم زندگي   روژينا در روز پنجم در حال رفتن به بيمارستان جهت معاينات غربالگري     روژينا جونم در روز ششم  ...
22 آبان 1393

اولین کادوهای تولدت

اول از همه ممنون ازهمه که بهمون کلی تبریک تلفنی و حضوری گفتن واسه به دنیا اومدن شما گل دختر و بعدشم کادوهای قشنگت :    این گردنبند رو مامانی ملکه و بابایی مظفر به شما هدیه دادند      این گردنبند رو هم مامانی اعظم وبابایی نبی به شما هدیه دادند و سیسمونی که عکساشو برات گذاشتم     این گوشواره کیتی رو هم عمه مژگان جون بهت هدیه دادن     این سبد ظروف كيتي و عروسكش رو هم خيلي خوشگل تزيين شده دایی امید جون بهت هدیه دادن   اینم کادوهای مامانی ، که مامانی و بابایی ها به مامان جون هدیه دادن         ...
21 آبان 1393

لحظه ديدار

لحظه ديدار تو قشنگترين فرشته آسماني ، بي شك بهترین و ناب ترین لحظه در زندگی من بود و مطمئنم برای هر مادری اولین باری که فرزندش رو در آغوش میکشه همینطور خواهد بود ! روز تولد تو ، هدیه آسمانی ، وقتی که تورو تو یه تخت صورتی کوچولو که بالاش نوشته مبارکه دختره     و یه پتوی سفید با عکس با اسفنجی داشت آوردند تو اتاق من ، از شدت خوشحالی وقتی تورو دادن تو بغلم فقط تو دلم خدارو شکر میکردم که تو سالمی ولبخند زنان اشک میریختم و از اینکه خدا منو لایق مادر شدن دونسته خوشحال بودم  خیلی حس خوبی بود  وقتی خانوم پرستار تورو گذاشت روی بدنم تا بهت شیر بدم ، حس وابستگی که به تو توی این 9 ماه پیدا کرده بود...
20 آبان 1393

خاطره روز تولد روژینا خانوم

سلام عزیز دل مامان سلام هستی من سلام همه زندگی و دنیای مامان و بابا الان که دارم این مطالبو برات می نویسم خونه مامانی اعظم ایم و شما آروم مثل یه فرشته تو فاصله نیم متری من لالا کردی خاطره روز تولد تو يكي از بهترين و به يادموندني ترين خاطرات زندگي منه هر چند من اين روز رو هيچ وقت فراموش نخواهم كرد ولي ديدم بهتره الان كه خوب يادمه خاطره اون روز رو برات بنويسم  تا به يادگار بمونه ... صبح روز سه شنبه 13 آبان (عاشورا) بود كه من طبق معمول شب هاي قبلش به دليل كهير دوران بارداري بيدار بودم تازه ساعت 5 خوابم برده بود و ساعت 6 دخترم با چند تكون كوچولو بيدارم كرد كه مامان جونم بيدار شو من ميخوام بيام بابا مهران رو بيدار كردم...
18 آبان 1393