روژيناي ماروژيناي ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات طلایی خوشمزه ترین نی نی دنیا

خاطره روز تولد روژینا خانوم

1393/8/18 17:29
نویسنده : مامی آرزو
722 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دل مامان

سلام هستی من

سلام همه زندگی و دنیای مامان و بابا

الان که دارم این مطالبو برات می نویسم خونه مامانی اعظم ایم و شما آروم مثل یه فرشته

تو فاصله نیم متری من لالا کردی

خاطره روز تولد تو يكي از بهترين و به يادموندني ترين خاطرات زندگي منه

هر چند من اين روز رو هيچ وقت فراموش نخواهم كرد ولي ديدم بهتره الان كه خوب يادمه

خاطره اون روز رو برات بنويسم  تا به يادگار بمونه

...

صبح روز سه شنبه 13 آبان (عاشورا) بود كه من طبق معمول شب هاي قبلش به دليل كهير

دوران بارداري بيدار بودم تازه ساعت 5 خوابم برده بود و ساعت 6 دخترم با چند تكون كوچولو

بيدارم كرد كه مامان جونم بيدار شو من ميخوام بيام

بابا مهران رو بيدار كردم و تو فاصله دو سه ساعتي صبحانه خورديم و  وسايل مونو آماده كرديم

و اومديم خونه ماماني اعظم.

بعد از ظهر با ماماني و بابا مهران رفتيم بيمارستان و ماماي اتاق زايمان گفت هنوز وقتش نيست

ني ني بدنيا بياد . و نوار قلب شما را گرفتن و گفتن مشكلي نيست و ما برگشتيم خونه.

به محض اينكه رسيديم خونه دوباره شما شروع كردي به تكوناي شديد ،

من و بابا مهران هم تصميم گرفتيم بريم پياده روي تا شايد شما زودتر قدم رو چشمون بذاري ،

شب شام غريبان بود و خيابوناي سمت خونه ماماني هم پر از هيات عزاداري و نذري...

رفتيم جلوي يك هياتي و دو تا چاي داغ خورديم و دو تا شمع به نيت سلامتي شما روشن كرديم

و بعد از يكي دو ساعت پياده روي به خونه برگشتيم

و چون خيلي درد داشتم ساعت يك صبح رفتيم بيمارستان و ماماي اتاق زايمان تشخيص دادن كه بستري بشم

يه اتاق صورتي كمرنگ با يه تخت مجهز و يك سري وسايل و ابزار (نميتونم بگم اتاق قشنگي بود چون من يكمي مي ترسيدم ) آخه مامان جونم اون شب هيچ كس اونجا نبود و پرستارا هم خوابيده بودند و من و ماماني و  سرپرست اتاق زايمان بيدار بوديم

خانوم پرستار يه سرم قندي بهم زدند و من تا صبح درد كشيدم و اشك ريختم

خدارو شكر ماماني باهام بود و مدام برام دعا و قرآن مي خوند  بهم فوت مي كرد و كمرم رو ماسا‍‍ژ مي داد 

از اون طرف هم بابا مهران پشت در اتاق تك و تنها نشسته بود و دل تو دلش نبود و نگران من و شما بود

و مدام از طريق موبايل حالمونو از ماماني مي پرسيد .

خلاصه اون شب با همه سختي هاش صبح شد ،كم كم كه هوا روشن شده بود يكي يكي ماماناي ديگه وارد بخش زايمان شدند كه سه تاشون قرار بود توسط دكتر شما ني ني هاشونو رو بدنيا بيارند

ساعت 9 ماماني و عمه مژگان هم اومدن و منو ديدن و بهم دلداري دادند.

در همين حالي كه درد ميكشيدم يهويي صداي خانوم دكتر  رو شنيدم كه وارد راهروي اتاق زايمان شد ، ميخواستم بهش بگم خانوم دكتر منو زودتر بفرستيد اتاق عمل كه تحملم تموم شده... كه خدارو شكر شما خودت يه كمكي كردي و موقعيت اورژانسي شد و سريع مامان جونو آماده كردن براي عمل جراحي...

 ماماني و خانوم پرستارا دلداريم ميدادند كه نگران نباش تا يكي دو ساعت ديگه ني ني تو بغلته

توي راهرويي كه ميرفتم به سمت اتاق عمل ، دقيقا مثل تو فيلما فقط سقفو ميديدم و لامپ هاي مستطيلي سه تايي كه تند تند از جلوي چشمم رد ميشد وقتي وارد شدم همه پرسنل اتاق عمل خيلي خوش برخورد بودند و  بهم سلام و خوش آمد مي گفتند 

تو فاصله اي كه داشتند منو براي جراحي آماده ميكردند خانوم دكتر اومد و گفت خب آرزو جان اسم دختر خوشگلتو ميخواي چي بذاري منم گفتم روژينا ( با اينكه هنوز مطمئن نبوديم اسمت چي ميشه يهويي گفتم روژينا )

دكترم گفت به به چه اسم قشنگي!!! روژينا خاااااانوووووووووم

ماسك بيهوشي رو صورتم گذاشتند و من شروع كردم به گفتن اسامي ائمه : فاطمه علي حسن حسين ... 

*****

چشمامو كه باز كردم ديدم خيلي نفسم تنگه سريع ماسكو از صورتم زدم كنار و راحت نفس كشيدم به تخت هاي بغل دستيم نگاه كردم همون دوتا ماماني بودن كه صبح اومده بودن اتاق زايمان (هر دوشونم خواب بودن)

ظاهرا بعد از من جراحي شده بودن ، به سختي تونستم يكي از آقايون پرستارو صدا كنم كه بياد پيشم و بهش بگم دلم درد ميكنه( نميدونم چرا وقتي خواستم صداش بزنم گفت آقا اجازه !!! احساس ناتواني ميكردم  ) اونم سريع اومد كنار تخت و گفت نگران نباش الان برات مسكن ميزنيم. و بعدش منو از اتاق ريكاوري به بيرون آوردن ،

بيرون در بابا مهران رو ديدم و كلي خوشحال شدم كه برگشتم كنارش و دستشو گرفتم  و بعدشم ماماني ها و بابايي و عمه جون

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مه نيا
22 آبان 93 15:54
سلام عزيز خاله دنيا اومدنت مبارك اكه بدوني جقدر منتظرت بودم خاله مثل مامانت مارو خوشكلي خيلي دوست دارم عزيزمممممممم😙😙😙😙😘😘😘😘😘😚😚😚😚😚😚😚 ممممممبووووووس ارزو جون مبارك باشه دقيقا حستو درك ميكنم انشالله هميشه شاد و خوشحال بيش دختر كوجولوت باشي ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
مامی آرزو
پاسخ
ممنونم هدي جون ، همينطور شما در كنار مه نياي عزيزم